شعر در مورد وفای به عهد,شعر در مورد وفای به عهد کودکانه,شعر در مورد وفای به عهد از حافظ,شعری
در مورد وفای به عهد,شعری کودکانه در مورد وفای به عهد,شعر بچه گانه در
مورد وفای به عهد,شعر درباره وفای به عهد,شعری درباره وفای به عهد
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد وفای به عهد برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
عهد با زلف تو بستم خدا می داند
سر مویی نشکستم خدا می داند
من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت گر سر مویی شکستم
دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد
که هندواست و به یک موی بشکند میثاق
در کیش سر زلف که هم عهد شکست
زنار توان بستن و پیمان نتوان بست
ای که دل برکندی از پیمان یاران قدیم
گاه گاهت یاد باید کرد از عهد و داد
ندانستم که مه رویان به عهد خود نمی پایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی ، پشیمانی !
عهدم همه با پیر مغانست هلالی
گر با دگری عهد نبستم ، چه توان کرد ؟
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که می گویند بشکن عهد و بی شرمیست بشکستن !
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
دل درو بستیم و از ما در گسست
عهد نشکستیم و از ما بر شکست
چه نیکو روی و بد عهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
یاد باد آنکه به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
سالها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفا کار شد افسوس ، افسوس !
منال ای بلبل از بد عهدی گل
که تا بودست خوبی ، بی وفا بود
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی ؟
امانت های چون جان را چه کردی ؟
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
یارب این نامه که آورد که از هر شکنش
بوی جان پرور آن عهد شکن می آید
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
با تو اخلاصم دگر شد بس که دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
تو عهد کرده ای که کشانی به خون مرا
من جهد کرده ام که به عهدت وفا کنی
تو را با من نه عهدی بود ز اول
بیا بنشین بگو آن را چه کردی ؟
با آنکه زو دلخسته ام، خود را بر او بربسته ام
چون عهد او را بشکسته ام، خواهم که پیمان بشکند
این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین
وآنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به ، که ببندی و نپائی
تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب
آسمان با عشق بازی عهد و پیمان تازه کرد
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجه ی عهد تو، وفای من است این
آن ماه در مهد آمده ، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده ، او از سر پیمان شده
گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع
باک نیست چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم ، این چنین باشد
هر عهد که بستم من ، بشکست دل شیدا
دل رأی دگر دارد من رأی دگر دارم
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بی سرو سامان شده ایم
ای دل ، ای دل مهر آن مه ورز و ایمان تازه کن
سر بنه در پای جانان عهد و پیمان تازه کن
برنخیزد ناله ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم
در عهد بتان آنچه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمان شکستن استواری
سست عهد و سرد مهرند این رفیقان همچو گل
ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کنی
عهد کردی که وفا پیشه کنی ، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
ای که با ما وعده ها کردی خلاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
عهد همه بشکستم در بستن پیمان
دامن مکش از دستم ، دست من و دامانت
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت
تو دوری و من در فراق تو زنده
زهی سست عهد و زهی سخت جانی
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من ، که قسم های تو باور کردم
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
تنها نه همین دلبر من عهد شکن شد
با هر که دم از مهر زدم ، دشمن من شد!
مرا با توست پیمانی ، تو با من کرده ای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان ؟ نمی دانم
دلی بستم به آن عهدی که بستی
تو آخر هر دو را با هم شکستی
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد
ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست
وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست ؟!
تیر خم رب، خطا ندارد
آن چوب خدا، صدا ندارد
در آتش هجر تو بسوزد
آن کس که به عهد، وفا ندارد
اتل متل توتوله حسن خانِ کوچوله،
یک عهد محکمی بست گرفت کتابی به دست
به عهد خود وفا کرد فوراً شُکر خدا کرد
زرنگی رو خبر کرد از تنبلی حذر کرد
بخون، بخون شد آغاز شد اخمهای او باز
کتابهارو قطار کرد از تنبلی فرار کرد
از حرفهای معلم شد از گذشته نادم
از تنبلی فرار کرد جداً که خیلی کار کرد
با نمرههای عالی با دست پُر نهایی
قبول شد آخر سال شد از قبولی خوشحال!
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
وفا در عهد و در پیمان نکردیم
خدا را یاد با ایمان نکردیم
چگونه از خدا خواهیم درمان
که دردی از کسی درمان نکردیم؟
تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
بیوفا میخواندم ، آن بیوفا پیداست کیست
من به مهرش میدهم جان ، بیوفا پیداست کیست
به سلامتـــی همه ی ♥ متولدین ماه مـــهـــر ♥ کــــه ……
از پاکـیشــون دوستــــی شـــروع میشـــه
از صـداقتشـــون دوستــــی ادامــه پیدا میکنــه
و از وفـــاشـــون دوستــــی پایانـــی نـــداره…
پس حداقل باید دوستاشـــون قدرشونـــو بدونن…
یعنـــــی می دونـــن؟؟؟؟!
عمرا اگه بدونن…
الحق که به ما درس وفا داد حسین (ع)
هر چیز که داشت بیریا داد حسین (ع)
یعنی که تأملی کنید ای یاران !
آن هستی خود زکف چرا داد حسین (ع)
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان چون تامل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری